تاوان معلمی / بخش سیزدهم / بداقی
اندیشه وهنر معلم
راه معلم: مابایدبرای رسیدن به دموکراسی ازکودکان آغازکنیم،تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است.

 تاوان معلمی / بخش سیزدهم / بداقی

جایی رسیدیم که من موقعیت جغرافیایی را در ذهنم گم کرده بودم،اما حس می کردم،میان من وآنهاچیزی باید باشد،که صدایشان گنگ ونامفهوم به من می رسید،اما گاهی صدا صاف می شد،من روی صندلی نشستم،آنها سرگرم گفت وگو بودند،لابلای حرفهایشان جملاتی به گوشم رسید،کسی از آقای سین پرسید: چی شکار کردی؟ گرگ،شغال یا شیر؟

-        هیچکدام ،فقط یه روباه
از اینکه من پیش آنها روباهی بیش نبودم، خنده ام گرفته بود.  ......

تنها ویژگی ای که در من نبود،روباه صفتی بود،بالاخره مشخصات من ثبت شد،آقای سین همشهری خوب ما مرا تحویل داد ورفت،دیگری آمد مرا تا عکاس خانه برد،از روبرو(تمام رخ)از نیم رخ چپ ،ونیمرخ راست عکس گرفت،لباس فیروزه ای کم رنگی که همرنگ لباسهای بند انفرادی و بازجویی 209(وزارت اطلاعات ) هم هست ،به من داد،لباسها وکفشهای  خودم وهرچیزی که همراه داشتم،به جز لباس زیرهمه را تحویل گرفت،یک حوله ی دست خشک کن،که از آن به عنوان حوله ی حمام هم استفاده می کردیم،یک مسواک وخمیر دندان،یک جفت دمپایی،وزیرپوش به من داد.

پس از دقایقی،فرد دیگری که مراقب بندو مردی قوی هیکل بود،وبعدها من او را پهلوان صدامیزدم،آمد و مرا برای آزمایش پیش پزشک بند (دو الف)برد؛پزشک ،مرد کم حرفی بود،من فقط صدایش را می شنیدم،که بنا به ضرورت حرف می زد،از من پرسش هایی کرد،جایی از بدن شما قبلا نشکسته؟ عمل جراحی نداشته اید؟ قندخون،فشارخون،وزن کشی،تنگی نفس،گوش،چشم و... آزمایش شد،همه چیز سالم بود،پزشک اثرانگشت مرا زیربرگه ثبت کرد، توسط پهلوان راهی سلول انفرادی شدم،بین راه بهداری تا انفرادی فرصتی پیدا شد،که پهلوان دستی به بازوها و گردن من کشید،وگفت : خوبه،بدن محکمی داری ،کتک خورت خوبه.

ازاین حرف او هیچ ناراحت نشدم،من ته داستان را می دانستم،گویا می خواست،به من روحیه بدهد،یک کلیتی در ذهن من بود،که مردم همه ناراضی هستند،فرقی بین من و یک پاسبان نیست،همه در رنج هستیم،این حس بیشتراوقات درست از آب درمی آمد.

وارد راهروی انفرادی شدیم،پهلوان مرا به انبار پتو برد،سه پتو به من داد،یکی برای زیرپا،یکی زیر سر ودیگری هم روانداز ما بود،سالن درسکوت مطلق بود،پیچ وخم زیادی داشت،بطوریکه تا پایان هفت ماه من از ورودی و خروجی آن سردرنیاوردم،کف راهرو موکت شده بود،هنگام راه رفتن صدای پاهم به گوش نمی رسید،اما صدای قفل درتا ته سالن می پیچید،واین صدا دردل برخی ترس می انداخت،من قوانین انفرادی را می دانستم،اما پهلوان هم یادآوری کرد،اگرفرد بازداشتی با زندانبان (که خودشان می گفتند،به ما مراقب بگویید نه زندانبان) کاری داشت، حق در زدن نداشت،بلکه تکه ای کاغذ یا پوشه ی قرمزی درون سلول گذاشته بودند،که باید آنرااز دریچه ی پایین در توی راهرو می انداختیم،تاآنها از دوربین نگاه کنند،و بیایند ، البته آنها نمی گفتند،که دوربین هست،ما هم حق نگاه کردن به اطراف راهرو یا بالای سر را نداشتیم،اما گاهی من از غفلت مراقب استفاده می کردم و نیم نگاهی می انداختم،درسلول از بیرون باز و بسته می شد،دودریچه داشت،یکی در بالا  15در15  سانتیمتر برای گفت وگو،دیگری در آخرین نقطه ی پایین در،که برای انداختن غذا به درون سلول کارگذاشته شده بود.

برخی زندانبانهااجازه نمی دادندازدریچه ی بالاهنگام گفت وگو به صورتشان نگاه کنیم،برخی هم مشکلی نداشتند.به هیچ وجه نمی دانستیم ساعت چند است،این موضوع بسیار رنج آور بود،نمی دانستیم کسی درون سلول کناری هست یانه،فقط زمان پخش غذا یا رفتن به بازجویی بود،که از صدای بازوبسته شدن درمتوجه می شدیم.

صدای اذان آزاردهنده بود،اما با همه ی ناهنجاری صدا،به نوعی زمان رابه ما یاد آوری می کرد،گاه چنان خواب و بیداری ما به هم می ریخت که نمی دانستیم،اذان صبح است یا مغرب یاظهر،چشم بند در درون سلول پیش مابود،پیش از بیرون رفتن بایدچشم بند را می زدیم سپس ازدربیرون می رفتیم. حمام سه روز درهفته بود،دستشویی شبانه روز چهار باربود، شام را ساعت 17 تحویل می دادند،ناهارراهم پس ازاذان می دادند،هواخوری صبح نیم ساعت داشتیم و عصر هم نیم ساعت ،هنگام هواخوری باید چشم بندمی زدیم،اگر کسی چشم بندش را بالا می زد،علاوه بر داد وبیداهای مراقب یک جلسه ازهوا خوری محروم می شد(که من از این بخش بی بهره نبودم.) اینهاقوانینی بودکه پهلوان به من یادآوری کرد.پهلوان پس از بیان این قوانین در رابست ورفت.

من ماندم وتخیلاتم ،چشم بندم راباز کردم،نفس عمیقی کشیدم،سلول شش متری را با دقت بررسی کردم،فرش قرمزی پهن کرده بودند،یادگاریهای روی درودیوار نخستین چیزی بود،که توجه مراجلب کرد،مُهر،یک جلدقرآن ویک جلدمفاتیح کتابهایی بود،که پهلوان برای من آورد،فرصت خوبی بود برای خواندن شگفتی های مفاتیح !اما عینک من را تحویل گرفته بودند،وهرگز بدون عینک نمی توانستم یک کلمه هم بخوانم،ساعت 15شده بود، پتوهاراپهن کردم،بهانه برای اندوه بسیاربود،بی کسی و تنهایی همسرم،رنجهایی که کشیده بود، درشت ترین رویاهایی بود،که در خیال من می چرخید،اشک های مانده در پشت پلک های بچه هایم در سالن ملاقات،صدای گریه های فرخنده خواهربزرگم،مرگ مادرم،مانند صدای رودخانه ای در بستردره های خیال من لحظه ای آرام نمی گرفت.

من برای دزدی یک مشت طلایااسکناس ناقابل در زنجیر نبودم،طمع مال مرا وسوسه نکرده بود،من کاری خلاف اخلاق نکرده بودم،بلکه خودرا وارث اندیشه های به غارت رفته ی اندیشمندانی میدانستم، که ازنالیدن برای شکم خالی شرم داشتند،آنهایی که لبخندشان پرده ای بود،برای حفظ نجابت شان درپشت رنجهای به جامانده از حماقت قدرت طلبان بی حیا ....! من خودراپوسته ی اندیشه های انسان پرورمربیان بزرگی می دانستم،که باید هسته ی آن زنده وپویا می ماند.  

در روزهای ملاقات ازهمسرم شنیده بود،یکی از اقوام برای سرکشی به خانه ی ما آمده است،بچه هایش را هم باخودش آورده،پسرش پس از خستگی خود را در آغوش پدر انداخته،پدرش اورا بوسیده است،ستایش دختر من اندوهگین به آغوش مادرش افتاده وگفته است" مامان مگه ما بابا نداریم؟ پس بابای ما کی میادخونه؟" این جمله هزاران بارمراشکنجه می داد،دیگرهیچ نیازی به شکنجه ی فیزیکی نبود، هزار باربه سراینده ی این بیت درود می فرستادم :

چو بینی یتیمی سرافکنده پیش   

مده بوسه برروی فرزند خویش

نگاههای حسرت آمیزبچه هایم در روزملاقات که مانند خورشیدسرد زمستان در پشت دیوارهای سالن ملاقات ناپدید می شدند،برخی گفته ها وابراز احساسات بچه هایم که بیانگر بار اندوه سنگینی بود، بردوش دل کوچک آنان آتشی بود که روح وجان مرا درخواب هم رها نمی کرد،برای بی خوابی نیازی به شکنجه نبود،سخنان و تهدیدهای بازجو سیم خارداری بود،که به گردن روان ماآویخته بودند،خواب اینگونه از چشم ماگرفته می شد.

ده روز نخست بازجویی شبانه روز فقط نیم ساعت می خوابیدم.سلول انفرادی سه متر طول داشت،روزانه 750 بارمی چرخیدم.

درسلول انفرادی انسان فقط درمغزش زندگی می کند،درانفرادی ،انسان دربیرون از مغز خودش یک موجود مرده است،درزندان آدمی فقط داشتن بالی برای پرواز راآرزو می کند.

دنیای آدم تبدیل به پیچ وخم ذهنش می شود.انسان مچاله می شود،ودرکله ی خودفرومیرود.راه رفتن فقط یک عادت می شود،نه یک خواسته.

درزندان انفرادی انسان تنها از نیمی از حواس خود استفاده می کند،نیمی دیگر از روح و روانش در خانه،محل کاریا قله ی کوهها وصحراها درگشت وگذاراست.

دراین گیرودار،دراین جانفشانی ،در این جنگ پنهان میان روان من و سه تن بازجوهمیشه یک موضوع ملکه ی روح وروانم بود،وآن این بودکه: "من نباید بشکنم " حتی اگرخبرمرگ تک تک خانواده ام را به من می دادند،تن به خفت نمی دادم،حس معلم بودن،مرا به مرگ راضی می کرد،ازمرگ خودم وخانواده ام خشنود بودم نه به تسلیم شدن،در مغز خودم بازمانده ی لشکری بودم،که باید قصه ی پیروزی سپاهم را به گوش هموطنانم می رساندم.

فریاد من هرروز برسر بازجوها بلندتر می شد، اراده وهستی من برپایه ای استواروجاودانه به نام معلمی ایستاده بود.

باخود می گفتم سالهابا گفتارم فرزندان میهن را به پایداری فراخوانده ام،اکنون هنگام عمل است. شرمت باد اگرتسلیم دروغگویان ،فریبکاران ،دزدان وریاکاران شوی تا پایان زندگی!

حس می کردم سربازخیل عظیم فرهیختگانی هستم به نام معلم. چه نیروی بزرگ و شکست ناپذیری پشت اندیشه های من ایستاده بود....... !!!  


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

یک شنبه 13 فروردين 1396برچسب:, :: 1:51 :: نويسنده : *** راه معلم ***

مابرای رسیدن به دموکراسی،بایدازکودکان آغازکنیم ////////////// ///////////////
درباره ی سایت

به سایت اندیشه وهنر معلم خوش آمدید.>>>>>>>>>>>> راه معلم : ماناچاریم دموکراسی راازکودکان آغازکنیم. / تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است./ آموزش دموکراسی ازگفت وگو آغازمی شود./کودکان رابایدبه شنیدن حرف همدیگرعادت دهیم/ وجدان بیدار/ پذیرش منطق /تعادل عقل و احساس / پرهیزازمفت خوری / رعایت قانون جمع / برتری منافع جمعی بر منافع فردی / این تفکر که "هیچکس بدون اشتباه نیست."رابایدبه کودکان بیاموزیم. /// اصل ۳۰ قانون اساسی جمهوری اسلامی : دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد. //// اصل ۲۶ قانون اساسی جمهوری اسلامی : احزاب، جمعیت‏ها، انجمن‏های سیاسی و صنفی و انجمنهای اسلامی یا اقلیتهای دینی شناخته‌شده آزادند، مشروط به این که اصول استقلال، آزادی، وحدت ملی، موازین اسلامی و اساس جمهوری اسلامی را نقض نکنند. هیچ‌کس را نمی‌توان از شرکت در آنها منع کرد یا به شرکت در یکی از آنها مجبورکرد.
تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است ..........
">
تازه ها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 49
بازدید هفته : 113
بازدید ماه : 96
بازدید کل : 5608
تعداد مطالب : 169
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1